سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 
نویسنده : منصوره فارسی
تاریخ : پنج شنبه 92/3/16
نظرات

  " بسم رب الشهداء والصدیقین "

 

تنها آمده بود...

روی پله ها ی روبه روی ضریح نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به مرمر های سبز و قهوه ای...

نگاهش را  به ضریح دوخته بود و زیر لب زمزمه می کرد...

از تکان شانه هایش میشد فهمید که حال و هوایش بارانیست...

چیز زیادی از حرف های پیرزن مفهوم نبود...

تنها ، قسم هایش را می شنیدم...

تو رو به محمد... تو رو به علی... تو رو به حسین... تور رو به عزیزانت...

و هق هق و تکان شدید شانه ها...

دوباره صدایش را پائین آورد ، در حدی که فقط خودش و خــدا بشنوند...

خیره به گل های ریز و رنگی چادرش بودم  و در فکر قسم هایش ، که دوباره صدایش اوج گرفت...

 

 " برگــــرد .... پســـرم ، برگــــرد...

خــدا... برگـــرده... خــــدایا...

تو رو به محمد... تو رو به علی... تو رو به حسینت... تو رو به عزیزات...

خـــدا... یه خبـــری... چفیه ای... پلاکی...

 پســــرم... برگــــرد... "

 

دلم میخواست در آغوش بگیرمش...

دست هایش را ببوسم ...

اشک هایش را پاک کنم...

به جای پسرش...

درد داشت... شنیدن  این حرف ها ، درد داشت...

دیدن چشم های بارانی  پیر زن...

دیدن عصای ترک خورده اش... دست های چروکیده و لرزانش...

 تنهایی اش...

دل ِ پیر زن هم ، به گمانم درد داشت...


به اطرافم نگاه می کنم ...

همه ؛ آرام و بی تفاوت...

به پسر ِ پیر زن فکر می کنم...

به اینکه ، اگر او نرفته بود ، باز هم ، این مردم ، می توانستند اینقدر آرام و بی تفاوت باشند...؟!

اینقــــدر بی تفاوت نباشیم...

کمی هم به فکر امثال آن پیرزن باشیم...

به فکر درد هایشان... ضجه ها و تنهایی ها و قسم هایشان... عصا های ترک خورده شان...

و پسر های بی نشانشان...

 

شهید مفقودالاثر

*داستان نیست...!

واقعیتی قابل تامل است...